پیرزن آمد. کیف کوچکش را گذاشت روی پله. عصای چوبی تراشدارش را تکیه داد به دیوار. چادر مشکیاش را مرتب کرد. نشست روی کیفش. نصف باسن قلبهاش کیف را پوشاند.
پیرزن به دوپسر بچه که جست و خیزکنان میرفتند گفت: پسر قشنگِم! برو ببین در مسجد بازَست بَبَم؟ بعد بلندتر گفت: از آنجا داد نزیا. بیا همینجا بگو. پسر بچه رفت. بعد آمد و گفت: بستهس. پیرزن گفت: بستهاَست؟ پسر رفت.
پیرزن به دوپسر بچه که جست و خیزکنان میرفتند گفت: پسر قشنگِم! برو ببین در مسجد بازَست بَبَم؟ بعد بلندتر گفت: از آنجا داد نزیا. بیا همینجا بگو. پسر بچه رفت. بعد آمد و گفت: بستهس. پیرزن گفت: بستهاَست؟ پسر رفت.
پیرزن همانجا نشسته بود. من از شیشهی سکوریت نگاه میکردم. روبرو، یک ساختمان بلند ناتمام بود. روبرو، یک پراید بود. روبرو، روی دیوار نوشته بود: تخریب ساختمان و خرید نخاله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر