کودک درونم بیدار شده است . آرزوها و میلهای نوجوانی سرباز کردهاند . هر روز عاشق کسی میشوم بیآنکه در عشق خود پایدار باشم . هر روز عاشق کسی میشوم بیآنکه بخواهم با معشوقم دوست شوم . بیآنکه دلم بخواهد با او بخوابم . مثل یک نوجوان نیمهافسرده به آرزوهای عجیب و دور و دراز فکر میکنم . جهانم بیش از پیش خیالی میشود . به فیلسوف میگویم : قصد دارم عاشقت بشم . میگوید : نه تو رو خدا ! بذار دوستیمون همین جوری خوب و عمیق بمونه . میخندم . عاشق پسرک دماغ درازی میشوم که توی ساندویچی نشسته است . وقتی از مغازه بیرون میآیم یادم میرود چشمانش چه رنگی بود . به سیه چشم میگویم : سِدی جونم ! اینقدر دوستت دارم که دیشب خوابتو دیدم . میگوید : خالیبند ! یه رودهی راست تو شیکم تو نیست . سر کلاس مینشینم و عاشق چشمان عسلی استاد میشوم . از کلاس که بیرون میآیم یادم میرود . کفش پاشنه بلند میپوشم و رژلب صورتی پر رنگ میزنم . موهایم را سشوار نمیکشم ؛ میگذارم فر بماند و از لای شالم بیرون بزند . عاشق همهی هستی شدهام ولی از همهی آن بیزارم . یک لحظه میخندم و یک لحظه در خود فرو میروم . ناخنهایم را کوتاه میکنم . وقتی کسی خانه نیست شو .رت و سو تین میپوشم و خودم را برانداز میکنم . برای سی سال آینده برنامه میریزم و یک ساعت بعد یادم میرود . کودک درونم بیدار شده است . داغ داغم . عاشق همه میشوم . باید از این هم کودکتر شوم . باید کودکتر شوم . هم شادم و هم غمگین . شاید به خاطر این است که سه نقطهای برایم یک حباب ترکیده است . گاهی از خود میپرسم : اصلا چرا اونو دوست داشتی ؟ چون جوابی نمیابم شانههایم را بالا میاندازم و رویابافی میکنم .هیچ چیز وجودم را نمیتراسند حس آزادی میکنم . اولین داستان بلند زندگیام را مینویسم . تاکنون پنج فصل نوشتهام . من مینویسم و فیلسوف ویرایش میکند . تمام خیالات و رویاها و علایق خودم را به " ترانه " میدهم . انگار ترانه من است و من ترانهام ! نامش را فیلسوف انتخاب کرده است . مشاور گفته است : تا جلسهی بعدی کتابهای زرد بخوان و آهنگهای درپیت گوش کن . رمان را ورق میزنم دو فصل بیشتر نخوانده حوصلهام سر میرود . ماهواره را خاموش میکنم و به جایش اپرا گوش میدهم . یاد یک پسر چشم ابرو مشکی افتادم که شاید او را ده سال پیش در لاهیجان دیدم . یک پسر هم سن و سال خودم با موهای بلند و چشمان خیلی تیره . دلم برایش تنگ شده است . من فا حشهای شدهام که میل به بستر ندارد . دیوانه شدهام و دیوانگیام را دوست دارم . میخواهم همینجور بمانم . میخواهم باز هم به چیزهایی فکر کنم که کسی فکر نمیکند . میخواهم با تمام اجزای طبیعت حرف بزنم . میخواهم با همین رویای عجیب که در تمام تنم مثل خون جریان دارد زندگی کنم و در جوانی وقتی سی سال بیشتر ندارم ؛ بمیرم !
فقط حسودی می کنم به آزادیت... یه دنیا!!
پاسخحذف