۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

مدرسه

دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم و به مدرسه فکر می‌کنم . دلم برای مدرسه تنگ می‌شود . دلم برای زنگ تفریح پـَر می‌کشد . دلم برای خندیدن ، درس خواندن پرکردن برگه‌ی امتحانی سفید با خودکار آبی لک می‌زند ...
وارد حیاط بزرگ مدرسه می‌شوم . مانتوی آبی‌ام که عاشق رنگش هستم سه وجب بالای زانوهایم است . دکمه‌ی روی سینه‌اش به زور بسته شده و اگر خم شوم کمر شلوار لی‌ام نمایان می‌شود .کارتم را نشان می‌دهم سر صبحی به " بابای مدرسه " خسته نباشید بی‌معنی‌ای می‌گویم . بین این دخترکان دهه‌ی هفتادی احساس غریبگی می‌کنم . یک نسل از من عقب‌ترند . یکی دو نفر مانند من ابروهایشان را برداشته‌اند و آرایش هل‌هلکی دم صبح کرده‌اند . آن نسل را نمی‌شناسم . احتمالا ابرو برداشته‌ها به نسل من نزدیک‌ترند تا این دهه‌ی هفتادی‌ها ! مقنعه‌های سرمه‌ای و مشکی‌اشان عقب است . همه در دست موبایل دارند . کسی به من توجه ندارد .حتما فکر می‌کنند یکی دو سال از خودشان بزرگ‌ترم . عمرا کسی از روی چهره‌ی بچگانه‌ام بتواند سنم را حدس بزند . بخصوص که مقنعه‌ی سرمه‌ای به سر دارم . وارد سالن می‌شوم . معلم‌ها را با مانتوهای بلندشان می‌بینم که چانه‌ی مقنعه‌ها را بالا داده‌اند و فریاد می‌کشند : خانومم بشین ! خانومم سر جات بشین ! یکی‌اشان سر دختری غر می‌زند و دو نفر در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند و می‌خندند . هر از گاهی هم فریادی می‌زنند تا رسالت معلمی را انجام داده باشند .
تکیه داده‌ام . معلم را نگاه می‌کنم . پای میکروفن چند بار دستور صلوات برای کلیه‌ی اعضای جمهوری اسلامی و شهیدانش صادر می‌شود و همه سرسپرده می‌فرستند . معلم هم به عادت همیشگی می‌گوید : خانوما ! صلوات ! بلندتر ! تکیه داده‌ام و معلم را نگاه می‌کنم . به خط چشم باریکم نگاه می‌کند . حتما دلش می‌خواهد دانش‌آموزش می‌بودم تا درشتی بارم کند .
آه ! مدرسه ! یادم رفته بود . یادم رفته بود که معلم‌ها چقدر بدند . یادم رفته بود ابرو برداشتن و ناخن بلند و مانتوی کوتاه جرم است . یادم رفته سر کلاس فیزیک نشستن و به توصیه‌های اخلاقی گوش کردن چقدر نفرت‌انگیز است . یادم رفته بود معلمان پرورشی چقدر کریه‌اند . یادم رفته بود دفتر چقدر ترسناک است . نمره‌ی انضباط چقدر ناعادلانه است . یادم رفته بود جشن‌های مدرسه چقدر مزخرف و کسالت‌بارند . یادم رفته بود نماز اجباری خواندن چقدر حال بهم زن است . یادم رفته بود ...
از سالن بیرون می‌آیم . یکی از پشت صدایم می‌زند : دختر خانوم ! ‌برمی‌گردم . حس می‌کنم جا خورد و لحنش مودبانه شد . کارتتون رو دادین ؟ با لبخند می‌گویم : آره ! می‌گوید : ای وای ! من یادم رفت ! و دوباره به سالن می‌دود .
یادم رفته بود در مدرسه کسی را که نمی‌شناختیم " دختر خانوم " صدا می‎زدیم .
این متن را تایپ می‌کنم و دیگر هیچ حس نوستالژیکی به مدرسه ندارم .

۷ نظر:

  1. من حاضرم هفته ای هشت بار بدم ولی دوباره برنگردم به دوران مدرسه.با اینکه من درسخون بودم ولی خیلی حال به هم زنه حتی فکرش.

    پاسخحذف
  2. هر سال، با یه عشق خاصی کتابای نوی بچه مدرسه ای های فک و فامیل رو ورق می زنم و هی خوشحال می شم و هی پر درمیارم و هی ذوق مرگ می شم که دیگه ریخت بی ریخت مدرسه رو نمی بینم!!

    پاسخحذف
  3. منم جدیدا یه بار رفتم و تو صف واستادم و هیشکی هم نفهمید که من از اونا 10 سال بزرگترم. رفتم و مرگ بر ها رو تکرار نکردم. تو چشمای مدیر زل زدم و بهش گفتم که تخمم هم نیستی. این جمله آخر رو خوب درک می کنم. بعد از برگشتن دیگه دلم برا اون تنگ نشده. گور بابای این نوع نوستالوژی

    پاسخحذف
  4. مدرسه با تمام خاطرات شیرینش نفرت انگیزترین مکانه!

    هی ی ی ی! می بینم که تو هم آره؟؟؟؟ عکس عشق منو تو پست های قبل گذاشتی و قربون صدقه ش رفتی ؟؟ (بهزاد بلور رو می گم) :دی

    پاسخحذف
  5. خيلي با حال بود. كلي كيف كردم. اينجوري بهش نگاه نكرده بودم. راستي دلم برات تنگ شده . تو وردپرس كه نميتوني كامنت بگذاري،شبها هم وقتي ميايي خونه كه من و هدي خوابيم،روزها هم كه تا لنگ ظهر خوابي.پس ما كي شما رو زيارت كنيم. دلتنگيم به خدا!

    پاسخحذف
  6. يكي ازخواص خوب وبگردي ،رسيدن بجاهائيست كه خودت باورت نميشه!وحالامنمووبلاگهاي شما ،نميدانم بگويم بامزه بود يا تلخ !ولي مزه دهانم راعوض كرد اگر وقت داشتي توهم به مزرعه من وانيما سري بزن ،قول ميدم خوشت بياد

    پاسخحذف