۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

Ring my bells

گاهی سر در می‌آورد . از سـ‌ ـ‍ینه‌هایم شروع می‌شود و تمام تنم را می‌گیرد . چند روز پیش از توی عکسی که فیلسوف فرستاد آمد . فیلسوف پرسید : چی شد ؟ گفتم : هیچی نپرس ! گاهی از رینگ مای بلس انریکو می‌آید . الان از توی گودر آمد . اینجاست . در من . می‌خواهم بنویسمش یا بـِکشمش . ولی قلمم روی کاغذ خشک می‌شود و انگشتانم رو کیبورد . قابل گفتن نیست . چطور می‌شود آتش درون را کشید ؟ من نمی‌دانم این چه حسی است . اگر فقط ذهنیت است چرا به جای ذهنم توی همه‌ی تنم می‌چرخد ؟ اشک‌هایم می‌ریزد . گاهی می‌روم و صورتم را لای سـ ـینه‌های نرم مادرم پنهان می‌کنم و اشک می‌ریزم . مثل نوستالژی است ولی بدتر . خیلی بدتر . نمی‌دانم این چه حس بدی‌است که اینقدر عاشقانه دوستش دارم . اینقدر دوستش دارم که می‌روم عکسی را که فیلسوف فرستاده نگاه می‌کنم . می‌روم و آهنگ گوش می‌کنم . با این که می‌دانم وقتی بیاید تا ساعت‌ها روزگارم را سیاه می‌کند . با این که می‌ترسم بیاید . وقتی می‌آید دلم می‌خواهد خودم را به در و دیوار بکوبانم . دلم می‌خواهد موهایم را بکنم . شاید رویایم یک تکه از آن باشد ولی نمی‌دانم ... نمی‌دانم خودش چیست . نمی‌دانم چیست .
منتظرم قرصی که خوردم اثر کند . رو تختی‌ام را کنار زده‌ام . کتابم را روی تخت گذاشته‌ام . منتظرم اثر کند تا من کتاب به دست بخوابم و فردا نگران باشم که کی دوباره می‌آید .

۵ نظر: