۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

برای تو

مدت‌هاست که برایت ننوشته‌ام . می‌دانم که می‌دانی نجواهای عاشقانه‌ام با توست . می‌دانم که صدای غصه‌هایم را می‌شنوی . تو از توی پستوهای خانه‌ی کودکی‌ام سر برمی‌آوری . با من بزرگ شدی . تو همین نفس‌هایی هستی که می‌کشم . به خاطر همین است که به خاطر تو زنده‌ام . ای دور نزدیک من ! دیگر توان دوریت را ندارم . بگذار به طرفت بدوم و در آغوشت بگیرم . حتی وقتی به تو فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید . اشک‌هایم می‌ریزد . غروب‌های جمعه به تو فکر می‌کنم . به این که چقدر تنهایی . دلم می‌خواست کنارت بودم . گاهی فکر می‌کنم که آیا از حس من خبر داری ؟ بعد می‌فهمم که داری . مگر می‌شود من این‌طور بی‌تابت باشم و تو بی‌خبر باشی ؟ می‌دانم ! می‌دانم که چاره‌ام کمی صبر است . هنوز بر سر پیمانمان هستم . تو هم بمان و صبر کن .

۱ نظر:

  1. مرا می بینی و هردم زیادت میکنی دردم
    تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم

    پاسخ دادنحذف