بابا صدایم میکند . آیناز میدود توی اتاقش و در را میبندد . از پلهها میروم پایین . توی هال . روی مبل پاهایم را جمع میکنم . فجایع را میبینم . یادم میآید وقتی بچه بودم چفدر از سربازان عراقی ماسکزدهی فیلمهای جنگی میترسیدم . چقدر این نیروها شبیه آنها هستند . فکر میکنم آیا این دانشجوها هم در کودکی از سربازان عراقی میترسیدند ؟ برمیگردم توی اتاقم . آیناز میآید و میپرسد : خیلی وحشتناک بود ؟ یاد پسری میافتم که سرش روی زمین بود و آسفالت را با خود سرش میشست . انگار از گوشش خون میآمد . به کتابم خیره میشوم . چند دقیقهی بعد گونههایم را فشار میدهم و میگویم : بهش فِک نکن . بهش فک نکن . آیناز با ترس و اندوه میگوید : مگه مجبور بودی نگاه کنی ؟ این جواب توی سرم میچرخد :
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد