گاهی خسته میشوم . این وسطها میبُرم . نمیدانم کجا بروم و چه کار کنم . انگار که بین زمین آسمان ، رویا و واقعیت پرسه میزنم . گیج گیج . مثل دیوانهها ! آنوقت مثل یک مایهی خنک و خوشبو یاد تو میآید و دورم را میگیرد . یاد حالت غمزده و رویاگونهی تو وقتی زیر آسمان خاکستری به من نگاه میکنی ، حالم را دگرگون میکند . نفسهایم به شماره میافتند . بعد هم ترس است که مثل قاشق نشسته خودش را میاندازد میان من و تو . آنقدر میترسم که خیالت هی دور میشود و فرار میکند . دلم مثل گنجشک در قفس خودش را به در و دیوار میکوبد . اشکهایم میریزد . میترسم . باز میترسم . اینبار تو قویتر میآیی . مهربانتر و شاعرانهتر . با ترس میجنگی . روی اشکهای مرا میبوسی . من سرم را میگذارم روی پای خیالت و میخوابم .
راستی دیشب اولین نیمایی زندگیام را سرودم . با رعایت تمام اصول نیمایی . خودت حتما خوب میدانی وقتی گفتهام : " پر نگیر ای نازنین ، ای نازنین " منظورم تویی . نازنین من تویی !