بعد از داستان نوشتن حس خوبي دارم. يعني هر بار كه يك داستان مينويسم حس آرامش عجيبي همهي وجودم را ميگيرد. مهربان ميشوم. با همه خوب صحبت ميكنم. اين حس تا دوباره خواندن داستان ادامه دارد. وقتي كه ميخواهم داستانم را ويرايش كنم همهي وجودم پر از نفرت ميشود. حس ميكنم چرت و پرت نوشتهام. مدام نگرانم. از نوشتهام بيزار ميشوم. حالم بد ميشود. عصبي و بداخلاق و بيحوصله، سه چهار بار داستانم را ميخوانم و اديت ميكنم. اين حس هم تا وقتي كه داستانم را بدهم كسي بخواند ادامه دارد. يعني نه براي اينكه بگويند: به به و چه چه و اين حرفها! بارها شده داستانهايم را فرو كردهاند در چاه فاضلاب و بيرون آوردهاند. فقط يك جور عجيبي است. بايد كسي بخواند تا من خيالم راحت شود. بارها با فيلسوف در مورد اين ميل عجيب خوانده شدن حرف زدهايم. ميل عجيبياست واقعن.
مشكل ديگر اين است. استادم پيشنهاد داده است كه داستانهايم را جمع كنم تا مرا به ناشرش معرفي كند. ناشر نسبتن معتبري است. علاقهي عجيبي دارد به چاپ داستان جوجهنويسندهها. البته استادم جوجهنويسنده نيست. كلي كتاب دارد و كلي هم جايزهي ادبي برده است. مرا به نشر آموت هم معرفي كرد. آقاي عليخاني ميگويد: رمان بنويس. ولي من نميتوانم. پارسال داشتم يك داستان بلند مينوشتم. من مينوشتم و فيلسوف بلافاصله اديتش ميكرد. ولي وسطهايش واژه كم آوردم. حس ميكردم هر جملهاي كه مينويسم تكراري است. حالم بهم ميخورد. نصف و نيمه ولش كردم. نابودش كردم. فكر كنم فيلسوف هنوز آن جسد نيمهجان را نگه داشته است. مشكل من رمان نوشتن است. من پاي داستان كوتاهم. نميتوانم طولاني بنويسم. رمان كه ديگر جاي خود دارد. يك بار يكي از منتقدهاي كلاسمان گفت: با اين زبان داستاننويسي ميتواني به راحتي رمان هم بنويسي! ولي من نميتوانم. گمان ميكنم مشكل از وبلاگ باشد. به كوتاهنويسي عادت كردهام.
چند وقت پيش علي و محسن و محمد داشتند در مورد اينكه بروند با هم خانه مجردي بگيرند حرف ميزدند. بعد از من و سپيده پرسيدند: كدامتان آشپزي بلديد؟ من گفتم: من. علي رو به محسن گفت: نه. ولش كن. اين نويسنده است. به درد نميخورد. هي ميخواهد بنشيند و بنويسد و بخواند. زن بايد خانهدار باشد! هر چند من و سپيده بهشان حمله كرديم ولي اين نام نويسنده خيلي كيف داد. تا آن روز اين نام را نسبت به خودم نشنيده بودم. يك بار هم گفتم: نميدانم چرا با وجود اين سيگارهاي خوب من از بهمن كوچك خوشم ميآيد؟ علي گفت: چون نويسندهاي. گفتم: مگر نويسندهها بهمن كوچك دوست دارند؟ گفت: بله.
من نظرم برعکسه
پاسخحذفرمان ننویس!
داستان نویسی مثل غذا درست کردن می مونه
باید به اندازه درست کنی که هم آدم رو سیر کنه، هم اونقدر زیاد نباشه که مواد اولیه ات رو حروم کنه و آخرش هم بزنه زیر دل خورنده!
رمان خوندن حس خوبی داره، اما حس از اون بهتر اینه که بتونی یه داستان رو که می تونه با تارهای دلت بازی کنه، مختصر و مفید بخونی...
نویسنده بودی... باور کردنت مبارک! :*
.
.
.
پ.ن. من هم سیگار بهمن کوچیک دوست داشتم یه روزی... اما فکر کنم ته قطره های نویسندگی هم از خونم رفته بیرون! :|