۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

از خواب‌هايم سر در مي‌آوري. هر از گاهي. آن وقت‌هايي كه فكر مي‌كنم ديگر نيستي توي زندگي‌ام. مي‌آيي. مثل هميشه مغشوش، مضطرب. مثل هميشه دنبال تمامي حس من براي در آغوش كشيدنت. هنوز يادم است. سنگيني‌ات را روي شانه‌ي من انداخته بودي و من با تمام ناتواني‌ام مي‌خواستم راهت ببرم. آن طور مي‌آيي كه تمام وجود مرا به ترس مي‌كشاني و اضطراب. نگرانت مي‌شوم.
وقتي بيدار مي‌شوم سنگيني بار اين پريشاني روي شانه‌هايم است. هنوز هم اين‌جاست. روي شانه‌هايم و توي دلم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر