من اینهمه سال خواب بودم . تو بیدار بودی و مرا از بین کابوسهایم صدا میکردی . همین است که حالا سنگ شدی . من به اندازهی تمام سالهایی که از وجودت خبر داشتم صدایت را نشنیدم . هر کس دیگری که جای تو بود تا الان قهر میکرد و میرفت . ولی تو ... با اینهمه بیمهری من باز هم به حرفهایم گوش میکنی . ساکت با نگاهی عمیق مینشینی و گوش میکنی . این سنگ ، این دیوار بتی بین من و تو خواهد شکست . این بار هر دو با هم یکدیگر را صدا میکنیم . کمی دیگر فرصت بده .